نتایج جستجو برای عبارت :

همون چند لحظه.

درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
درست همون وقتی که فکر می‌کنی اوضاع از این بدتر نمیشه، یه اتفاق دیگه میفته و بهت ثابت میشه که اوضاع همیشه در حال بدتر شدنه و نباید سعی کنی آینده رو پیش بینی کنی‌. و درست همون لحظه ای که کم میاری، همون لحظه ای که میگی بسه، و همه چی رو رها می‌کنی، اونجا آغاز نابودی تو میشه ؛ بعدها هرچقدر حسرت بخوری که ای کاش تسلیم نمیشدم، بازم فایده ای نداره.
اونشب که داشتم داد بیداد میکردم که بشینیم ببینیم چی پیش میاد  و کوفت و زمان بدیم و مرگ و یهو بعد تموم جیغ جیغام گفتی ببخش. یهو عقب کشیدم. یهو پا پاهام شل شد. که من این همه داد بیداد کردم با تصور اینکه اونور تو حالت خیلی بد نیست، و غیر اون غد شدی. فکر نمیکردم حالت خیلی بده. همینکه گفتی ببخش گفتم چی میگی دیوونه؟ گفتی تقصیر قبول کردم و پاهام شل شد که این بچه حالش بده. چیکار کردم باهاش؟ همون لحظه که بعد تموم داد بیدادام گفتی ببخش، دلم خواست تا همیشه د
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
بودنشون شبیه وزش یه نسیم خنکه ..شبیه غروبای پاییز وقتی هوا هنوز تاریک روشنه و صدای آرش می‌پیچه تو گوشمون‌.بودنشون شبیه خوردن بستنی تو روز گرم تابستونه..بودنشون آدمو آروم می‌کنه آدمو خوشحال می‌کنه.درست‌تر این‌که نمی‌ذارن غمگین بشی.نمی‌ذارن با خودت روراست نباشی..نمی‌ذارن به خودت دروغ بگی.
می‌دونی یه غمی هست که بعد از بودن آدما میاد سراغت‌، غم از دست دادن.در عین حال که همه‌ خوشحالن اون‌جایی که همه دارن بلند بلند می‌خندن تو ساکت می‌شی
O ses türkiye میبینم و به این فکر میکنم کی میشه بدون استرس بشینم این برنامه رو ببینم! وای وای وای نگم از kuzey yildizi که نمیتونم ببینمش بعد کنکورم جبران میکنم همه ی اینارو مونتظیر باش✌
ساعت خوابمو تو این دو روز یه جورایی تونستم تنظیم کنم! شب و روزم مشخص نبود! از فردا هم قراره رو این پروسه کارکنم که بعد کتابخونه 1 ، 1.5 ساعت خواب بعدش دوباره درس ...
بچه ها شماهم اگه خواستین خودتونو به چیزی عادت بدین یا عادتی رو ترک کنین باید وقت بزارین چند روز ... مثلا من خودم
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
زندگی از جایی تغییر میکنه که تو تغییر کنی، ولی باید بدونی ریشه این تغییر کجاست. تا وقتی ریشه رو اشتباه انتخاب کنی، هرچقدرم تلاش کنی، یا توهم تلاش داشته باشی اوضاع به همون منوال سابق میمونه. اگه بارها و بارها یه راه رو رفتی و نتیجه نگرفتی، بهتره راهتو تغییر بده.
نمیدونم تا حالا تو زندگی این اتفاق برات افتاده که حس کنی که یهویی یچی بهت الهام شده یا نه. ولی به من الهام شده. بارها چیزایی بهم الهام شده که حس کردم منبعش این دنیا نبوده. دقیقا وقتایی ک
گفتم یادته توی پروفایلت نوشته بودی «بهترین انتقام موفقیته»؟
گفت آره.. بعد ازینکه شریکم سرم کلاه گذاشت و مغازه رو بالا کشید اونو نوشتم..
گفتم نمیدونم چقد عملیش کردی، ولی این جملت خیلی مهم شد توی زندگی من.. وقتی اون بخاطر پول رفت همون لحظه و همونجا رومو برگردوندم و مسیر خودمو ادامه دادم.. این ماه قد یه سال درامد کل خونوادش کار کردم..
گفت پس هنوز درگیری..
گفتم نه اصلا.. هیچی با خودم نیاوردم که درگیرش شم، همون لحظه و همونجا همه چیو جا گذاشتم.. ولی الا
دیشب دقیقا نمیدونم چ اتفاقی در مغزم رخ داد، ک در یک اقدام انقلابی یهو پی‌ام دادم ب یکی از کراشام! در اون لحظه مطمعن بودم ک دیگ کراش چندانی روش ندارم و ازش گذر کردم. اما صبح ک بیدار شدم و گوشیمو چک کردم دیدم پی‌امم رو دیده و جواب داده. در همون لحظه ضربان قلبم رفته بود بالا و هی با خودم تکرار میکردم اوه شت اوه شت اوه شت! و ب این نتیجه رسیدم ک بله... من همچنان روش کراش دارم! بعد از گذشت ۶ سال!
چند سالی میشه مریضی های مختلف دچارم اما حداقل یه روز درمیون روزه میگرفتم ولی امسال یه روزم نمیتونم روزه بگیرم
همون خدایی که روزه رو واجب کرده، برای فرد بیمار حرام کرده... 
خوش بحالتون که میتونید از لحظه به لحظه این ماه استفاده کنید... 
ماهم وقت سحر و افطار حسرت میخوریم و سیر میشیم... 
چند روز پیش , یه نفر یه سری چیز گذاشته بود برای فروش ...
یه سری قاب عکس کوچولو داشت که خیلی قشنگ بودن :))
من در اون لحظه خواب بودم :))
و بعدش بیدار شدم و دیدم ملت هم خیلی خوششون اومده و همشو خریدن ... :( 
خلاصه , یکیش فقط مونده بود که اونو گرفتم :))
یه نفر بود که تو کامنتا دیدم که اکثریتشونو خریده بود :))‌ خیلی فوشش دادم :))
یکی دو روز بعدش توی آسانسور بودم و اون یه دونه ای که شده بود مال من دستم بود :))
و یه نفر دیگه هم تو آسانسور بود 
گفت می شه اینو ببینم ؟
گفت
از صب نشستم پشت میز بکوب تا الان .. گردنم به شدت دردگرفته .. چشام باز نمیشن و بدنم خسته شده ...دلم ... آخ که چقدرررررررر پره...
چرا اینقدر زیست دوم نچسبه! برای بار هزارم هم فصلاشو رو بخونم باز نچسبه این زیست دوم! 
حالم گرفته س شدید ... 
+ وبم خیلی سوت و کور شده و میدونم کسی نمیخونه :) ولی خب واسه دل خودم مینویسم ، مغزم یه لحظه دستور میده منم باید همون لحظه بنویسم هر چند بعدش پاک میکنم ..
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 
من عاشق امروزم 
عاشق لحظه به لحظه اش؛ ثانیه به ثانیه اش
حتی اگر مناسبتای ناراحت کننده بیفته امروز ، به همون اندازه مناسبتهای قشنگم داشته.
امروز برای من سال تموم میشه، سال جدیدم آغاز میشه ته دلم امید دارم امسالم پر روشنیه پر مهر و قشنگی پر سبزی و نور
خلاصه که همه درگیرن و یادشون نیس امروز منو 
پس تولدم مبارک خودم.
 
 
 
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
این چَند روز
که منتظرت بودم
به اندازۀ چند ماه یاچند سال نگذشت
به اندازۀ همین چند روزگذشت
اما 
فهمیدم
ماه یعنی چی
روز یعنی چی
لحظه یعنی چی
این چندروزگذشت 
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار یعنی چی
کلی منتظرت  بودم یه تماس بگیری درست همون لحظه که زنگ زده بودی گوشیم انتن نداشته و... کلی غصه خوردم
روزی که برای اولین‌بار ببینمت، قطعا داستان‌های زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا می‌کنم و از خدا می‌خوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک می‌کنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درست‌ترین کارهایی که یاد گرفتم در به‌موقع‌ترین زمان‌های مم
قدر آدمایی که زود عصبی می‌شن رو بدونید!اینا همون لحظه داد می‌زنن، قرمز می‌شن، قلبشون درد میگیره، دستاشون می‌لرزه… ولیواسه زمین زدنتون هیچ نقشه‌ای نمی‌کِشن!اونا تمام نقشه‌شون، همون عصبانیته بوده و تمام!تمام آدمایی که زود عصبانی می‌شن آدمایی هستن که رقیق‌ترین و صاف‌ترین وجدان‌هارو دارن…
 
ادامه مطلب
دیدم یکی به اسم پریناز استوریمو ریپلای کرد و نوشت : 
"سلام دوستت دارم"
تعجب کردم و موندم که کیه. جواب دادم سلام مرسی عزیزم. می شناسمت؟ 
گفت الف‌. ت !! 
یه لحظه فلاش بک خوردم. حالم خوب شد. لبخند زدم. همون دختر ساده مهربون که سخت تر از بقیه می فهمید و خیلی راحت می شد دستش انداخت. همون که خیلی می فهمید و به روی خودش نمی آورد و قلبش راحت می شکست و قلبش راحت ترمیم می شد. همون که چیزایی می دونست که خیلیا نمی دونستن 

الف. ت یه روزی بهم یاد داد که هیچ کسی اون
مهر 91 بعد از یه تابستون جانفرسا به اینجا رسیدم
به همینجایی که امروز رسیدم
اون موقع فکر کردم ازین بدتر دیگه وجود نداره و کاش همون لحظه دنیا برای من تموم بشه و فردا رو نبینم
الان ولی میدونم فردا و فردا و فردا ها رو متاسفانه میبینم...
شیش سال اون سنگی که اون موقع غلطید و سقوط کرد با سرعت سر راهش هر نقطه اتکایی رو نابود کرد و یه تنهای تنهای تنها بر جا گذاشت...
اونروز بعد از یه تلفن فقط میخواستم راه برم و ...
امروز سی ساعت نخوابیدم و با همون آدم از صبح تا
الان ساعت 5 صبحه ... و من منتظر طلوع خورشید هستم، بعضی وقتا که دارم به این لحظه‌ی زیبا فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدر لحظات زیبا رو ما از دست می‌دیم ... شاید همون یک لحظه‌ی زیبا مسیر جدیدی به زندگی ما بده، شاید تغییری ایجاد بشه . همه‌ی ما متولد یک لحظه هستیم. یک لحظه که پدر مادر تصمیم به ازدواج می‌گیرن، یک لحظه که بچه به دنیا میاد و یا یک لحظه که از دنیا میریم.
هر لحظه می‌تونه یک اتفاق جادویی داشته باشه که شاید بتونیم بهش برسیم. من که خیلی از طلوع
من خوبم..باور کن:)
فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم
تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..
من خوبم...باور کن...
وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو
یک نفره برمیگشتم
دقیقا همون راهو
همون کوچه ها رو
تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم
سردرد داشتم یکم ولی
من خوبم...باور کن...
از فروشگاه رد شدم
اون خانومه دید، تنها بودنمم دید
انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم
ولی من ناراحت نبودم
من خوبم..
call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس..]. خلاصه که قشنگ بود.
در طول زندگیم تا به حال جمله ای زیباتر از اینکه: "نترس من همیشه کنارتم" نشنیدم.
این جمله انرژی زیادی برای گفته شدن نمیگیره ولی انرژی من و به طرز عجیبی به حداکثر خودش میرسونه.
نترسِ ابتداش همون کلمه نترس عادیه ولی شنیدنش از بعضی ادما فرق میکنه.نترس این آدما یعنی یادته من همونیم که هیچوقت هیچوقت تنهات نمیذاره؟
یادته هرمشکلی و باهم حلش کردیم؟یادته دنیاهم تنهات میذاشت من بودم؟پس دیگه نترس،و اون لحظه تو حتی از سیاه ترین روزها و شب ترین شب ها نمیت
دستایی که از عصر میلرزه رو زور میکنم که چند خطی بنویسن! نمیشه ننوشت از حالی که بده
اونم وقتی که کسی نیست که براش حرف بزنی
و حتی اگرم باشه دردی دوا نمیشه دلی که تنگه که گشاد نمیشه
چند روزی بود که به طرز عجیبی دلتنگش بودم و براش بی قرار! دیشب که دلو به دریا زدم دوستش گفت که تو یه خفت گیری خیابونی گوشیشو ازش گرفتن
گفت حالش خوبه ولی از همون لحظه که بهم گفت حال من بده
تصور میکنم که چقدر ترسیده؟ چقدر ممکنه آسیب دیده باشه؟ چقدر اذیتش کرده؟!
من موندم و گر
☺️۱ لحظه تحویل سال..!☺️
 
۲ لحظه عاشق شدن..!
 
☺️۳ لحظه ای تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده…!☺️
 
۴ لحظه دادن آخرین امتحان..!
 
☺️۵ لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین,
نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده…!☺️
 
6 لحظه ای که دوستایه قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی
هیچی بینتون تغییرنکرده…!!
 
☺️۷ لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولدشده..!!☺️
 
۸ لحظه ای از خواب بیدار شی و ببینی که هنوز وقت اضافه
برای خوابیدن داری..!!
 
☺️۹ یه شبه قشنگ,,تو خیاب
بعضی وقتا که گذر زمان یه موضوعی رو برام قابل تحمل میکنه، با خودم میگم واقعا عکس العمل لازم برای اون موضوع، باید به نسبت همون حس اولیه باشه یا به نسبت حسی که الان تعدیل شده‌. بعضی چیزا باید همونقدر تازه بمونن.  باید همیشه همونقدر وحشتناک جلوه کنن. نباید خشمت در موردشون کم بشه.  
اگه فراموش کنی که اون لحظه چه خشم فراگیری داشتی، دیگه حق مطلب ادا نمیشه.  من الان همون خشم فراگیرم... یا شاید یه تامل عمیق، یا شاید یه تردید عجیب...
من الان همون بغض گره خ
نمیخواستم دست بدم... چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه... چون میترسیدم... چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم..‌.
نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بی‌حس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم... تنم می‌لرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامه‌ی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه...
پا میشم وضو میگیرم. حافظ
یادم به اون روزایی افتاد که
دنبالت گریه میکردم
که منم باخودت روضه ببری....
حتما علی لای لای هایی که خوندی
و توشکمت بودم
منو عاشقِ روضه و مجلسِ گریه کرد...
الان حسرت همون پابرهنه دنبالت دویدن هارو میخورم...
درست همون لحظه ها که زمین میخوردم
تا منو باخودت ببری...
کاش بودی تا باهم روضه بریم
کاش بودی تا مغرب ها نمازجماعت بریم
کاش بودی سحرهای رمضون خودت بیدارمون کنی
کاش تکرار بشه اون روزا...
#از کودکی_ زمین _خورده ات _شدم_یاحسین
#فاصله های _لعنتی
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
هرحرفی رو همون لحظه که گفته میشه باید به دنبال شفاف سازیش بود که تکلیفش روشن بشه و پرونده اش بسته؛ نه که حرف هارو نگه داشت و تو ذهن بال و پرش داد و قضاوتش کرد و هزار جور سوءتفاهم دیگه که پیش اومد اونوقت تازه بخوای در موردش با طرفت صحبت کنی بعد انتظار هم داشته باشی رفتار های منطقی ببینی و همه چی نابود نشه! 
این درس بزرگی بود که تاوان به همون بزرگی هم بابتش دادم.
ولی عجیب با فهمیدن همین حس میکنم یه مرحله بزرگتر شدم! و هرگونه رشدی هم درد داره و الان
هرحرفی رو همون لحظه که گفته میشه باید به دنبال شفاف سازیش بود که تکلیفش روشن بشه و پرونده اش بسته؛ نه که حرف هارو نگه داشت و تو ذهن بال و پرش داد و قضاوتش کرد و هزار جور سوءتفاهم دیگه که پیش اومد اونوقت تازه بخوای در موردش با طرفت صحبت کنی بعد انتظار هم داشته باشی رفتار های منطقی ببینی و همه چی نابود نشه! 
این درس بزرگی بود که تاوان به همون بزرگی هم بابتش دادم.
ولی عجیب با فهمیدن همین حس میکنم یه مرحله بزرگتر شدم! و هرگونه رشدی هم درد داره و الان
هرحرفی رو همون لحظه که گفته میشه باید به دنبال شفاف سازیش بود که تکلیفش روشن بشه و پرونده اش بسته؛ نه که حرف هارو نگه داشت و تو ذهن بال و پرش داد و قضاوتش کرد و هزار جور سوءتفاهم دیگه که پیش اومد اونوقت تازه بخوای در موردش با طرفت صحبت کنی بعد انتظار هم داشته باشی رفتار های منطقی ببینی و همه چی نابود نشه! 
این درس بزرگی بود که تاوان به همون بزرگی هم بابتش دادم.
ولی عجیب با فهمیدن همین حس میکنم یه مرحله بزرگتر شدم! و هرگونه رشدی هم درد داره و الان
زیر این خورشید تاریک می سوزم
فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد 
سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم
سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز
سزای این صدای من که از فقر درون می نالد
از فقر تو می نالد
از فقر خدا می نالد
و از ترحم های عشق
از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد
لحظه های خوب در پی ویرانی
لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری
اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری 
بدان این را که آن لحظه
بی گناهی بی گناهی بی گناهی
خیره شو 
اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 
مصل عشق های عمیق 
سریع نیستند 
شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 
اما باید خیره شوی 
تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 
آرام باش 
دوست داشتن صبوری می خواهد 
تمرین اهتسگی می خواهد 
 
 
 
 
 
مثل یک طلوع 
مثل یک غروب 
مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 
در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 
در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنه
یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست... 
کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی... تن دادم... سر سپردم... دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن...
یه وقتایی... یه روزایی... یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا... وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه... نه که رو شونه هاش گریه کنم... یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم... یا در آعوشش کمی آرام بگیرم... 
کسی که بهش نگاه کنم... در من مکث کنه... بهش بگم دلم گرفته... از
وقتی این را میگیم دقیقا میریم همون را انجام میدیم !
انگار مغز دقیقا دستور عکسش را میگیره !
شایدم داستان چیز دیگه است . انکار تمایلی که ضد ارزش هست . 
 و غلبه ی تمایل ناخودآگاه بر خودآگاه !

روح وحشی
+هر چه پیش آید خوش آید .
دم لحظه گرم ...
چه همه زندگی در حال شروع و انجام و پایانه در همین لحظه که من اینجایم، دیروز صدای لا اله الا الله گویان تشییع یه بنده ی خدا از پشت پنجره ی خونه می اومد، همون لحظه از پشت پنجره ی آشپزخونه صدای دعوای زوج همسایه که توی ساختمون عقبی هستن به گوش می رسید، صدای طفل معصوم هم توی خونه پیچیده بود، صددانه یاقوت دسته به دسته...دیروز دوستم هم مادر شد، چیزی حدود دوسال پیش من رفتم دم مرگ... زان پیشتر که عالم فانی شود خراب، مارا ز جام باده ی گلگون خراب کن...
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
دوستان بیایید شعار را کنار بگذاریم و باور کنیم
همین لحظه میتواند،آخرین لحظه عمر و زندگی ما باشد،و هم میتواند لحظه تولد دوباره باشد.
بدون شک و یقین
اگر باور کنیم که این لحظه میتواند لحظه مرگ ماباشد
کینه و تکبر و غرور را در دل راه نمی‌دهیم نداشتن یا نداشتن را دلیل برتری نمی‌دانیم
واگرباورکنیم
این لحظه میتواند لحظه تولد دوباره باشد
به هیچ وجه مأیوس وافسرده و ناامید نمی‌شویم
(تو خود ح
و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خ
یار نبودیمن فقط به حرف ها و خواسته های سال پیشت عمل کردم و برگشتمجز این بود؟من فهمیدم که باید یار باشمو برای یار بودن چکار کنمتو یار بودی؟حتیاجازه ندادی یه مدت فکر کنم، از دوریم ناراحتیو خدا میبینهو خدا مقدر میکنهو خدا حواسش هستهمون خدایی که تو هم بهش پناه میبریهمون خدایی که وقتی بخوای با یه نفر دیگه ازدواج کنی، ازش کمک میگیریهمون خدامیبینه . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
میدونم زرد نورانی این رنگی نیست! ولی چرا تا من میام یه کاری رو بکنم برعکسش میشه؟ مثلا الان تا میام حال خودمو خوب کنم و خوب نگه‌دارم، می‌بینم عع اونی که داره میره همون دلخوشی منه! :|
امروز روز نورانی ای نبود چون خدا باهام قهر کرده هی من بهش میگم بابا با مرام! با معرفت! لوتی! اینکارا چیه؟ به تو نمیاد... بیابغلم کن... بیا بهم بگو داری نگام می‌کنی...
خدا هم در همون لحظه لطف جدیدی رو بهم رو می‌کنه تا بفهمم حتا لایق قهر بودنش عم نیستم!
بهش می‌گم باشه هرک
مطلبی رو چند روز پیش پست کردم و به واسطه عذاب وجدان لحظه ای پاکش کردم. جالب اینکه تو همون لحظه کوتاه یه نفر لایکش کرد. اما سیر اتفاقات این چند وقت باعث شد بفهمم عذاب وجدانم بی دلیل نیست و کاملن حق دارم که همچین چیزی رو حس کنم. اینکه مدتی میشه به طرز عجیبی به ناراحتی و اندوه دیگران اهمیت نمیدم و بعد ازینهمه، حتا نمیتونم وانمود کنم برام مهمه. تو پست قبلی نوشته بودم اگه سمانه چهار پنج سال پیش بود، باید به این حالت بی حسی و خودخواهی که الان دارم افت
این گوشه از سالن مطالعه که من میشینم، ظاهرا کارهایی جز مطالعه هم درش انجام میشه!!
مثلا چن شب پیش دوستان برای آماده شدن جلسه دفاع اومدن و دوست عزیز مدافع خودشون رو پیراستن. تو همون گوشه.
یکی میاد و فقط با گوشیش ور میره...تو همون گوشه.
اصلا یکی میاد و میگیره اینجا میخوابه ...اونم تو همون گوشه.
.
.
.
الان تو همون گوشه  دو نفر چنان دارن با هم حرف میزنن که احساس میکنی اینا از تو شکم مادر همدیگر رو میشناختن...چ چیز عجیبیه این دوستای خوابگاهی ...عجیب ترش اونج
احساس می کنم دانش آموزا دارن روز به روز بی ادب تر میشن:| واقعا اینهمه بی احترامی نسبت به معلم نیازه؟؟؟ 
معلم ریاضی امتحان گرفت همه خراب کردیم:( بعدش اومده حل بکنه یکی از بچه ها هی میگفت افرین افرین:| همش با این چرت و پرتا سعی می کنن معلمو ضایع کنن. چه وضعشه آخه؟؟؟ تازه می مونن جلو پنجره ی کلاس هی میگن نعمت نظر داره به فلانی:| طرف زن و بچه داره حیا کن:\
معلم هم در مقابل نمیتونه کاری کنه چون کافیه یه چیز کوچیک بگه و همون لحظه دانش آموزه با ننه بابای
پارادوکس عجیبی توی زندگیمون وجود داره
اینکه لحظه ای جنگجو طلب ترین ادم روی زمین هستی و لحظه ای دیگه تبدیل به یک بزدل نا امید میشی البته همه اینا بستگی به دید تو داره
در لحظه زندگی کن مهم نیس تهش برنده ای یا بازنده ، تهش تبدیل به یک گلادیاتور قهرمان میشی یا یک سرباز شکست خورده ، تو قدم بردار از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر و در این حین اهدافت رو فراموش نکن و به سمتش برو و هیچ فکر منفی رو تو دهنت راه اندازه ک خدابا ماست در تک تک این لحظات و نذاره گر تو
یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب
با ناراحتی از خونه زدم بیرون . باز هم یک لحظه نتونستم عصبانیتمو مدیریت کنم . همون یک لحظه رو موشکافی کردم و فهمیدم دو تا ریشه داره این عصبانیت ها . اول این که در یک لحظه خیال می کنی این کار که یه نفر داره خرابش می کنه ، کارِ خیلی مهمّیه . و دوم این که فکر می کنی بهترین و سریع ترین راه برای حلّ مشکل اینه که صدات رو ببری بالا ... و مساله اینه که اولا کار ، کارِ مهمی نیست معمولا . لا اقل نه به اندازه ی آسیبی که عصبانیت داره .  ثانیا عصبانیت جواب نمیده ...
ب
ده روز مونده به عید با خانواده قرار گذاشته بودیم 5 و 6 عید بریم سفر. از گرگان تا گیلان. همه فامیلو سر بزنیم و برگردیم.
البته قرار گذاشته بودیم که یعنی من گفته بودم و ارزش حرف من تو خانواده برابری داره با پشکل.
خدا هم یه تاپاله دیگه سر رامون قرار داد و هرچی سیل بود روانه کرد... و دقیقا دارن میگن همون روزا از خونه درنیایین که کشورو آب برده...
هی فک میکنم بیخیال مسافرت با اینا بشم و خودم پاشم بگردم، میبینم حوصله بحث و جدل برای سفر جداگانه یه دختر و دعوا
دیروز تولدم بود.از هر وقتی معمولی تر بود؛از روزهای عادی عادی تر بود.اول به خودن گفتم آدم باید کسی داشته باشه که تولدش با عشق بهش تبریک بگه.بعد گفتم آدم باید کسی داشته باشه که لحظه های خاص براش بسازه،کسی که تو حس مهم بودن بده،خاص بودن بده.برای من‌اما همه چی عادی بود؛تبریکهای اون چند نفر هم که تبریک گفتن ته دلم جا نگرفت. 
پ.ن.من هم باید برای دیگران لحظه های خاص درست کنم و بهشون این حس رو بدم‌که خیلی مهم اند؛همون طوری که واقعا هستن.نباید این مهم
صندلی جلو رو خوابوندم ببرمش بیمارستان. گفت خوبم اما خوب نبود. گل رز سرخ خریدم ریختم تو بغلِ بی حالش. بیست شاخه...لبخند زد. بهش نگفتم اما حقیقت این هست که فاصله گل هایی که میتونیم به دست یک نفر بدیم با گل هایی که روی یک سنگ مزار براق برای همون آدم میگذاریم یک لحظه ست.
همین لحظه ها , گر چه دلگیر ولی زنده ام داشته اند همین لحظه هایی که یادت به جانم بیفتد من از هیچ مطلق به پا خواسته ام و تو از نهایت که ما رو به رو ایم ,, ولی فاصله بین مان مثل یک ثانیه قبل و حالاست در اوج تفاوت , در اوج تقابل #الهام_ملک_محمدی
اشتباهی که من میکنم اینه که فکر میکنم به اندازه‌ای که من به بقیه اهمیت میدم,بقیه هم همون اندازه به من اهمیت میدند,همون قدر که من به فکرشونم اونها هم به فکر من اند,همون میزان که من نگرانشونم,دلتنگشونم و ... در حالی که اینطور نیست,اصلا اینطور نیست.من برای بقیه هیچ اهمیتی ندارم.
زنگ ورزش راهنمایی که فوتبال بازی می کردیم، دفاع راست وایمیستادم و از همون زمین خودمون سانتر میکردم واسه فرواردها، اون ها هم با سر گلش می کردن. قدرت شوت زنی بالایی داشتم. گزارشگری این جواد خیابانی در حد همون بازی های زنگ ورزش بچه مدرسه ای هاست نه لیگ قهرمانان اروپا.
آخرین باری که فوتبال کردم رو یادم نیست.
یکی از بچه های شرکت می گفت چرا سیگار نمی کشی؟ گفتم چون از بابام می ترسم. واقعا می ترسم یه روزی بابام ازم عصبانی بشه. ناراحتی مادر رو میشه با ع
هرگونه حس بدی رو رها میکنم و همون لحظه که میخوام حرص بخورم میگم که خدا این جنگ کار من نیست سپردمش به خودت و سکوت میکنم.
کتاب اسکاول شین اوایلش جذبم کرد وسطاش افت انرژی رو سبب شد و حالا در انتها داره تازه با جملات و فرهنگ و ادبیات ما همخوانی پیدا میکنه و میشه حرفاشو باور کرد.
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ استوقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ استچون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ استخود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوستخود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانیخود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگرچون ناز تو میخواهد ، او را
فیلم Groundhog Day یا روز موش‌خرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیه‌ی یه گزارش به یه شهر دورافتاده می‌ره که از همون اول ازش بیزاره.
سروته کار رو هم می‌آره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاق‌ها. همون گزارش. همون حرف‌ها. اول فکر می‌کنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت می‌کنه. بعد سوگواری می‌کنه. حتی خودش رو می‌کشه. اما هربار دوبار
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می
امروز جلسه پنج نفره بود پشتیبانم رو کرد بهم گفت خانوم فلانی چیشد پیشرفت کردی گفتم درس خوندم گفت قبلا نمیخوندی گفتم یه مدته کنارگذاشته بودم گفت چیشد به این نتیجه رسیدی که باید بخونی دروغ گفتم یچیزی سرهم کردم و تحویلش دادم ولی واقعیتش اینه من وقتی اون هواپیما تو اسمون منفجر شد انگار یکی زد تو گوشم که ببین مرگ همین نزدیکیه اگه به قدرت خداهم نمیری خطای انسانی تورو میکشه پس اگه میخوای کاری واسه زندگیت بکنی بهتره همین الان دست به کار شی 
دومیشم ب
وحشتناک ترین لحظه ى زندگى، لحظه ای است که انسان را در سرازیرى قبر می گذارند.
شخصى نزدامام صادق(ع) رفت و گفت من از آن لحظه بسیار می ترسم، چه کنم؟
✅ امام صادق(ع) فرمودند:
زیارت عاشورا را زیاد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زیارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق(ع) فرمود: 
مگر در پایان زیارت عاشورا نمى خوانید اللهم ارزقنى شفاعة الحسین یوم الورود؟
یعنی خدایا شفاعت حسین(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زیارت عاشورا بخوانید تا امام ح
تو اون شام مه‌تاب
کنارم نشستی
عجب شاخه گل‌وار
به پایم شکستی
قلم زد نگاهت
به نقش آفرینی
که صورت‌گری را
نبود این چنینی
پریزاد عشقو
مه آسا کشیدی
خدا را به شور
تماشا کشیدی
تو دونسته بودی
چه خوش‌باورم من
شکفتی و گفتی
از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی
تو گفتی یه بی‌تاب
تا گفتم دلت کو
تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه
که عاشق‌ترینی
تو یک جمع عاشق
تو صادق‌ترینی
همون لحظه ابری
رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای
مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری
از اون لحظه‌ی
روز اول که رفتیم خونه‌ی مادربزرگم، یه روسری داد بهم و گفت سوغات مشهده. منم که مادربزرگم رو می‌شناسم، سعی کردم رنگ سفید روسری رو نادیده بگیرم و کلی از قشنگیش تعریف کردم و تشکر کردم.
تا بلند شدم که برم تو اون یکی اتاق و روسری رو بذارم تو چمدون، گفت: ایشالا همین بشه روسری بختت.
همون لحظه روسری رو گذاشتم رو دست خواهرم که سر راهم ایستاده بود و گفتم مال تو! و رفتم تو همون اتاقی که چمدون‌ها بودن و شروع کردم به مرتب کردن وسایلم.
چند لحظه بعد مادربزرگم
 
تا حالا دقت کردین هر آدمی توی آسمون یک ستاره داره  یه ستاره که همیشه دوست داشتنیه و تو آسمون برات یه جا گذاشته  همون ستاره ای که همیشه واسه خودمون انتخاب می کردیم و روش انگشت می ذاشتیم 
  اون ستاره مال توست اون ستاره  مواظبته  که یه وقت رو زمین گیر نکنی که یادت باشه همیشه ماندنی نیستی و یادت باشه که یه روزی آسمونی می شی و می ری پیشش و اون موقع که رفتنی شدی اونم می یفته رو زمین 
به نظر من هر کسی رو زمین یه همدم و مونس داره  یه کسی که میتونی را
خیلی سرد بود . با همون سرعتی که خودم رو به دار السلام رسوندم با همون سرعت زدم بیرون . فقط می خواستم خودمو به اولین نقطه ی گرم ممکن برسونم یعنی ماشینم . دستامو به هم گره زده بودم و تند تند قدم بر می داشتم که یه خادم جلومو گرفت . با چوب پرش یه اشاره به دور کرد و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " . چی ؟! چای ؟! تا حالا ندیده بودم داخل خودِ حرم چایی بدن ! دیگه چی بهتر از این [لبخند] خلاصه رفتم یه چای گرم تناول کردم و برای گرم شدن لازم نبود راه دوری برم [لبخند]
+ همی
 
 
 

 
 
 

این رو حتما قصد داشتم بهتون بگم که: روز عاشورا از بهترین اعمالش، مقتل خوانیه...من امسال برای اولین بار به لطف خدا مقتل لهوف رو دست گرفتم از همون اول شروع کردم به خوندن. خیلی نکات جالبی داشت.و شیرین هم بود، مثل یه داستان تاریخی...نکاتی که به ذهن من میرسه اینکه:وقتی ماجرای کربلا تموم میشه و اهل بیت علیهم السلام سخنرانی می کنن، مردم گریه میکنن.... خیلی هم گریه می کنن.و این هم میدونستم و موکدا فهمیدم که واقعا سپاه دشمن میدونسته طرف مقابلش
بانک کارگشاییِ بانک ملی، یه وام اورژانسی داره، طلاهات رو بعنوان وثیقه میذاری، به میزان طلا، مثلا چهار تومن بهت وام میدن (فوری در همون لحظه)
بعد سر سال، چهار و هشتصد باید بدی به بانک، طلاهات رو آزاد کنی.
یکی منو توجیه کنه اگه این ربا نیست پس چیه؟؟ اصلا ربا چه شکلیه؟ چه رنگیه؟؟
پ.ن1: و ما اتیتم من رباً لیربو فی اموال الناس فلا یربوا عندالله
اگه فک میکنید ربا پول رو زیاد میکنه، خیال خامی دارید، خدا ربا رو زیاد نمیکنه... سوره روم، آیه 39
پ.ن2:  اصولا ا
امین تا حالا به این فکر کردی، که ما آدما چقدر شکننده‌ایم؟ من - وقتی کنار چاله آسانسور ایستاده بودم - داشتم به افتادن فکر می‌کردم، اگه می‌افتادم استخون هر دو پام همون لحظه خورد می‌شد. زندگی ما آدم‌ها به نخ بنده. یه اسکلت ظریف از جنس استخون تمام هیکل ما رو نگه می‌داره - یه اسکلت شکننده.
خب امروز اولین ضربه خورد بهم.
گفتمان قبول نشدم.برای مصاحبه.
به مامان گفتم و تسکین بود برام حرفاش ، با بغض از پیش مامان رفتم تو اتاق و گریه کردم‌. 
سمانه با حرفش خیلی ناراحتم کرد ، مزجی درک نکرد ، و فقط مهدیس بود که من رو فهمید. و کمکم کرد ، گفت برو با کاشفی فرد صحبت کن.شاید بتونه کمکت کنه
انقده میترسم از اینکه بازم محبتم رو نثار کسایی بکنم که یه ذره هوامو ندارن‌...اصلا نمیتونم...
ولی این ضربه مهلک دقیقا از جای همیشگی خورد ،همونجایی که  امسال به خو
خب امروز اولین ضربه خورد بهم.
گفتمان قبول نشدم.برای مصاحبه.
به مامان گفتم و تسکین بود برام حرفاش ، با بغض از پیش مامان رفتم تو اتاق و گریه کردم‌. 
سمانه با حرفش خیلی ناراحتم کرد ، مزجی درک نکرد ، و فقط مهدیس بود که من رو فهمید. و کمکم کرد ، گفت برو با کاشفی فرد صحبت کن.شاید بتونه کمکت کنه
انقده میترسم از اینکه بازم محبتم رو نثار کسایی بکنم که یه ذره هوامو ندارن‌...اصلا نمیتونم...
ولی این ضربه مهلک دقیقا از جای همیشگی خورد ،همونجایی که  امسال به خو
به جای این همه چیزای به درد نخوری ک تو علم پیدا کردن ای کاش تو این همه سال ی پل ب گذشته پیدا میکردند برای زمانایی ک آدم دلتنگ گذشته میشه ولی هیچ راهی هیچ آهنگی هیچ رفیقی ازاون دوره ها پیدا نمیکنه ک صدمی ازاون لحظه هارو تداعی کنه.
همون لحظه هایی ک ی بوی گذرا عجیب غریب میبرتت تو دوره هایی ک حتی فکرشم نمیکردی ی روز دلتنگشون بشی!
اگه میدونستم ک اینجوری میشه حتما  کلی یادگاری  از اون دوره جمع میکردم ک وقتی دلم هوای اون دوره رو کرد تو دستم حداقل لمس ک
واقعا حس فوق العاده ای داره، وقتی که لبخند فرشته مهربون رو می بینیم. 
امروز وقتی پس از هفته ها لبخند زیباش رو دیدم، ناخودآگاه منم لبخند زدم... 
همون لحظه همه چیز رو فراموش کردم، 
تمام غم و غصه ها رو... 
کاش هرگز منو ترک نکنه 
 
بعد از چندین روز خونه نشینی...زدم بیرون...و عصر موقع برگشت بود که دیدم...یک جایی از خیابون مامورا ایستادن و دارن باهم گپ میزنن...این قسمت جالبه ماجرا نیست...قسمت جالبش موتورهای سیاه رنگ قشنگ این مامورا بود...همون لحظه عاشقشون شدم...(کلا خیلی سریع عاشق میشم...حالا کم کم که اینجا موندمو نوشتمو خوندین،این سرعتو درک میکنین)...از کنارشون آروم رد شدمو با چشمانی که قلبی قلبی شده بود...(مثل استیکرای قلب تلگرام...گفتم تلگرام داغمون تازه شد...اشکهایش را پاک میک
حالم خوب نبود . نمی دونستم چرا . گفت چی شده ؟ چرا حالت خوب نیست ؟ تو این روزا اولین چیزی که در جواب این سوال به ذهن آدم میرسه مشکلات مالیه . منم همینو بهش گفتم اما چند لحظه بعد با خودم گفتم نه ، درد من مشکلات مالی نیست . گفت ولی من می دونم چرا حالت خوش نیست . چون قراره چند روز دیگه بریم مشهد . چون هوایی شدی . منم همین طورم ...
+ فوتبال که بازی می کنیم از اول تا آخرش باید سفت و محکم باشیم . یه لحظه که شل بگیریم می خوریم زمین . حتی وقتی توی وقت های تلف شده ی ب
بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.
در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه
همیشه فکر میکردم یکی از ویژگی‌هایی که خیلی در مورد خودم دوست دارم بی‌ پرواییمه. اینکه خیلی وقت ها خودم رو تو هیچ چارچوبی محدود نکردم و فقط برای رسیدن به چیزی که میخواستم کار کردم. نمی تونم بگم به هر چیزی خواستم تو زندگیم رسیدم ولی خیلی وقتا از خط قرمزام جلو تر رفتم و کارایی برای رسیدن به اهدافم کردم که وقتی به عقب فکر کردم با خودم گفتم: آیا این واقعن من بودم که این کار رو انجام میدادم؟ 
و تو لحظه ای که بهش فکر میکنم می بینم دیگه نمیتونم اون کا
لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام , مستم باز می لرزد دلم , دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های بخراشی به غفلت صورتم را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست و آبرویم را نریزی دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است ... #مهدی_اخوان_ثالث
این متن رو ۶ ماه پیش، برای تبریک تولد بیست‌سالگیِ "ی" نوشتم، که خوندنش تو آخرین روزهای بیست‌سالگی‌ام، خالی از لطف نیست:)
 بیست‌سالگی همون شربت خاکشیرِ خنک و پر از تکه‌های یخ کوچولوییه که ظهر تابستون، خسته و کلافه از بیرون میای و چشماتو می‌بندی و یه سره میخوری‌اش. همونی که وقتی دستت میخوره به قطره‌های ریز سرد آب روی لیوانش، حالت جا میاد. بیست‌سالگی همون شربته است؛ همون‌قدر گوارا، همون‌قدر به اندازه و کافی و همون‌قدر کوتاه و گذرا حتی. ب
وقتی میخوایم به دروغامون اقرار کنیم و حقیقت رو بگیم شجاعتش رو نداریم ودو دل هستیمو اون زمان تردید طولانی حتی یه لحظه بهت اجازه نمیده که حقیقت رو بگی  دروغ مثل یه گلوله برف بزرگ میشه و بزرگ میشه تا لحظه ای که اونقدر بزرگ شده که مثل یه بهمن از کنترل خارج شده پس به همین دلیل بخاطر گذشت زمان گفتن حقیقت سخت تر میشه...شاید بخاطر همون تردید و دو دلیمون باشه که یه ادمایی رو تو زندگیمون نگه میداریم  و حقیقت رو بهشون نمیگیم نمیگیم که تو زندگی ما جایی ند
سلام*
 
من هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم سردرگم شم *
اما انگار خیلی هم با خودم روراست نبودم *
دور و برم پر شده از سوال هایی که جوابشون اینه : " نمیدونم "
و حتی دفترچه ای دارم که نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟
 شعرهایی مینویسم که نمیدونم چه حسی دارن ؟
رازهایی در دل ، که نمیدونم چرا پیش من گفته شدن ؟
پس راز های من چی ؟
من نمیدونم رازهامو باید به کی بگم *
البته جواب این سوال رو شاید اونقدر خوب بدونم که بتونم ساعت ها درباره ش توضیح بدم *
و روزهای طو
یه پسر خاله دارم،
 
عین هومن جعفری هست (همون که داداش کامرانه که خواننده ن)، یعنی این بشر کپی این ابلهه. و عین اون ابله هم ناله میکنه وقتی حرف میزنه، انگار داره رابطه جنسی برقرار میکنه همون لحظه. یعنی حالت به هم میخوره از صدای این نکبت.
هی این زنگ میزد هی صداش میرفت روی اعصابم. خیلی هم چرت و پرت میگفت (ما عین خواهر و برادر بزرگ شدیم، یعنی از بچگی با زدن به سر و کله هم بزرگ شدیم البته بعد از چهارم ابتدایی برای سالهای سال از هم جدا شدیم). یه مدته دیگه
 دوست های خوبمون رو نگه داریم❤ همون هایی که میان از پشت سر میدون سمتت . دست میذارن رو چشم هات. میگن من کی ام. همون عینکی های مو فرفری جذابی که بوی قهوه ی سوخته میدن .
حتی غم پشت خنده هات رو هم میفهمن
..دنیا خیلی از این آدم ها می خواد تا جنگ ها تموم بشه .
تا توی پاییز صدای خش خش برگ بشه پناهگاه ..
 
 
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
حد فاصل بین کنکور تجربی و زبان اکانت اینستاگرامم رو بازیابی کردم. همون لحظه با خیل عظیمی از پیام‌های «خوش برگشتی!» مواجه شدم. تمام پیام‌ها رو جواب دادم و راهی کنکور زبان شدم. کنکور زبان که تموم شد برگشتم خونه و دیدم «میم» برام توی همون اینستاگرام ویس فرستاده. بهش گفتم که گوشیم آپدیت نشده و تبع اون نمی‌تونم اینستاگرام رو هم آپدیت کنم. یه کلمه نوشت: «قراره بیام.» نوشتم: «واییییی چقدر خوشحال شدم!» نوشت: «برای همیشه می‌خوام برگردم…» و در همین ل
جات اینجا خیلی خالیه ...
کاش منم اینطور بشم که شما بهم بگی:
خواهر من! دختر من! جای تو هم اینجا وسط بهشت، کنار سید الشهدا خیلی خالیه....
با همون لحن و همون صدا و همون لهجه ....
و  بیای دنبال من، خواهری که جانانه، براش جان دادی، جانم به فدای شرافتت
یادم میاد همیشه میگفتی رفیق شهیدی برای خودتون انتخاب کنید
چه میدانستم امروزی میاد و خودت میشی رفیق شهیدم....
از:
ب.ک.ف.ا.ش.ع.ش.ف
به:
س.ش.ح.ق.س
 
اگر خدا بخواهد....و من شوق و  امید و تمنا دارم که خدا بخواهد....
دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بی
روزانه:ظرفیت محدودی داره و هیچ گونه هزینه ای نداره،فقط هزینه اندکی برای خوابگاه داره
شبانه:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه درس میخونی  وکلاس داری فقط تفاوتش تو اینه که هزینه بسیار کمی در حد ترمی یک یا دو میلیون تومان پرداخت میکنی،بیشتر رشته های ریاضی و انسانی شبانه دارن و رشته تجربی چون شهریش خیلی گرونه شبانه نداره
مازاد:همون دانشگاه روزانس و با همون بچه های روزانه کلاس میری اما تفاوتش تو اینه که هر ترم حدود سه تا پنج میلیون ش
نمیدونم این یه فکت علمیه یا نه.ولی ما آدما کلا سختمونه از چیزی که بهش عادت کردیم جدا بشیم.از شیر مادر مثلا.از همون اول این مقاومت کردنمون در برابر تغییر کردن شرایط و جدایی مشخصه.خیلی وقتا ما فکر میکنیم که آدم وابسته‌ای نیستیم.فکر میکنیم خیلی قوی‌ایم و جدایی هیچ وقت ما رو اذیت نمیکنه.ولی وقتی که لحظه‌ی خداحافظی میرسه میفهمیم که چقدر ضعیفیم.میفهمیم که چقدر دلمون نمیخواد دست دوستمون و ول کنیم بریم برای آخرین بار.
میفهمیم که خداحافظی کردن هرب
دیگه نه محبت آدم ها برام مهمه و نه دشمنیشون.
باهرکس حد و حدود رو رعایت میکنم و هرگونه حس بدی رو رها میکنم و همون لحظه که میخوام حرص بخورم میگم که خدا این جنگ کار من نیست سپردمش به خودت و سکوت میکنم.
کتاب اسکاول شین اوایلش جذبم کرد وسطاش افت انرژی رو سبب شد و حالا در انتها داره تازه با جملات و فرهنگ و ادبیات ما همخوانی پیدا میکنه و میشه حرفاشو باور کرد.
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
تموم حال خوبم روبه اون یک لحظه مدیونمهمون یک لحظه ی دیدارکه میدونی و میدونم      کنارت تو من  آروممیه چیز و خوب میدونمبه پای  این همه احساسکه میمونی و میونماگر چه راهمون دورهدلامون خیلی نزدیکهتویی تنهای یام اعجازبه یادت تنها موزیکهمنم هرشب خدامونوبه دیدار تو میارمتموم پنجرها روبه شوقت باز میزارممن و به من نشون دادیتو تعبیر یه رویاییاگه دنیا منو رد کردشدم باتو تماشاییگرفتم شکل آغوشتبه اعجازت زدم تکیهتو رو تو اوج تنهاییگرفتم از خدا هدیه
خودت خوب می دونی که استادِ دعا و مناجاتی اما تو لحظه های سخت و گرفتاریت! همین حالا هم که بعضی وقتا به آسمون نگاه می کنی یا برای تعجیل در فرج مولات دعا می کنی قطعا دلیلش به استرس و نگرانیت از کرونا بر می گرده. بهرحال دیر یا زود دنیا از این بحران عبور می کنه که یا ازش زنده در میای و یا به خاطره ها می پیوندی! اما بهرحال همه چی عادی می شه و روز به روز این سختی ها به فراموشی سپرده می شه. اگه قرار باشه باز مثل خیلی از اتفاقات نگران کننده ی قبل یکم اهل دعا
فکر کن بری از روی دلسوزی یه لاکپشت رو وسط اتوبان نجات بدی ، بزنن له و لوردت کنن...
یا زنده نمیمونی ، یا اگر بمونی دیگه نمیتونی زندگی کنی بدون مغز و پا ... 
                                                  ****
تو اورژانس خودم تحویلش گرفتم و لحظه به لحظه باهاش بودم ، هنوز به هوش بود باهاش مدام حرف میزدم شوخی میکردم و اونم به زور بعد ناله هاش یه خنده ای میزد...
امروز رفتم بالا سرش icu ...
کاملا بیهوش بود...
۷۰ درصد مغزش ایسکمی شده بود به خاطر شرایط وحشتناک پاهاش و
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
ادم ریاکاری ام 
که اگر به جایی برسم همون حرفای کلیشه ای رو بهت میگم 
چون الان کسی حواسش به من نیست 
منی که دارم به یهجایی میرم ..
کجا ؟ گا
وقتی یه گهی شدی و فراموش کردی که کی بودی ؛ به تخمت ! یادت بیفته وقتی بی پول بودیو هیچ گهی نبودی دنیا هم فراموشت کرده بود !
"جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد جهان دگرگون خواهد شد، و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد.
جهان چنین و چنان یا فلان و بهمان است، فقط از این رو که این ما هستیم که به خود می گوییم آنچنان است که هست. 
اما اگر از به خود گفتن این نکته باز ایستیم که جهان چنین و چنان است، جهان هم از چنین و چنان بودن باز می ماند. گمان نکنم که تو اکنون برای چنین تکان پر مهابتی آماده باشی؛ پس، باید آهسته آهسته جهان را واگردانی."
کتاب حقیقتی دیگر
گذشتن ا
خانم "هاجر سجاد " یه لایو گذاشتن داخل صفحه شون با عنوان "تاثیر افکار ما بر رفتار ما " فکر کنم دیدنش مفید باشه :)
 
؟ قالب خوبه؟ یا روشن بشه(همون قبلی)؟
حالتون خوبه؟ چقدر آروم و کم حرف شدید؛ نگرانتونم :(  ان شاءالله در دنیای واقعی فعال و شاداب باشید :)
چون خودم نمی نویسم حس کردم روا نیست چیزی بگم تا  این لحظه :)
 
 
*پست موقت
دیروز از بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یق
(یه قسمتی رو بدون حرفی می‌ذارم کنار... ولی خودت میدونی)
همینه. باید بدویی. خسته نشی. حواست پرت نشه. "دلم می‌خوادها" رو بندازی دور. رشته‌ی غم و بی‌حالی و تنبلی رو از سر باز کنی. نفس بکشی حتی اگه سخت باشه. حتی با دنده‌ی شکسته. حتی با هوای‌ کثیف اطراف.
درجا نزنی. نگاهت به همون افق هرچند دور ولی قشنگ باشه حتی وقتی درمونده‌ای. باید یاد بگیری بگذری. بگذری از بقیه برای خودت. بگذری از خودت برای بقیه. بگذری از بقیه برای خودشون. حتی از خودِ خودت برای خودت.
ح
روز یکشنبه روز فوق‌العاده خستع کننده ای بود ، صبح یکی از بیمارستان ها کارآموزی غدد داشتم و
عصر شیفت کاردانشجوییم بود ، همکارهای نفهمم کلی تیکه بابت خستگی و بی حالیم بهم انداختن
ولی خب من جوابی ندادم ، اینقدر حرف هاشون رو مخ بود که حتی دلم نمیخواد اینجا بازگو کنم ...
چون فردا امتحان عملی داریم و هیچ کدوم هیچی تمرین نکرده بودیم امروز رفتیم دانشگاه تمرین !
فردا صبح هم امتحان داریم ، این امتحان هم بدیم تموم شه بره ... امتحان قرطی بازی با بی مرگی
+ شاید حتی اگه پنجاه سالمم بشه، بازم اصرار داشته باشم کنار بشینم و شیشه ماشینو بدم پایین و یخ کنم و دستمو ببرم بیرون و آهنگ زیاد باشه و عشق کنم. اصلا مهم نباشه که صورتم یخ بزنه یا چی...
+ خب چرا مامانم منو با کلاسای شبکه ۷ ول نمیکنه؟ :|||| بااااااااابا من کلاس آنلاینای مدرسه رو هم نمیرم :|
+ به طرز افتضاحی خونمون بو رنگ میده و از دیشب تا حالا لحظه ای اشک چشمم و درد سرم بند نیومده. 
+ تفریح امروزمون چی بود؟ رفتیم پیست اسکی شمشک رو از دوووور دیدیم :| از ما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار جدید